حکایت کوتاه و آموزنده از عطار نیشابوری/حکایت چهل درویش
وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بودو هفت روز بود کـه هیچ طعام نخورده بودند.مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه آمد و گفت؛ «اینها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم کـه لاف تصوف زنم. از شـما، هرکه، نسبت بـه تصوف درست میتواند کرد، بستاند».همه ی دم در کشیدند تا ان مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
به گزارش پایگاه خبری و تحلیلی اندیشه قرن ؛وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بودو هفت روز بود کـه هیچ طعام نخورده بودند.مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه آمد و گفت؛ «اینها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم کـه لاف تصوف زنم. از شـما، هرکه، نسبت بـه تصوف درست میتواند کرد، بستاند».همه ی دم در کشیدند تا ان مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
پایان/*