ناجا در ساحل
منبع: کریس موریسون / با اجازه استفاده شده است
هر ماه ژانویه، پدر سالخورده ام مرا تشویق می کند تا در مورد سال قبل فکر کنم و برای سال پیش رو برنامه ریزی کنم. او نمیتواند طوری جلوه کند که انگار انتظار دارد گزارش کاملی از یافتههای من ارائه کند، اما در ۴۵ سالگی، من از این تصور که به من تکلیف داده میشود، سر میزنم. حقیقت این است که من نیازی به تذکر ندارم، زیرا در ماه دسامبر، من به طور غریزی موفقیت ها و شکست هایم را غربال می کنم و مشتاقانه هر بینشی را که ممکن است به من در زندگی بهتر در سال جدید کمک کند، کشف کنم.
دسامبر امسال هیچ تفاوتی به نظر نمی رسید جز اینکه من و شوهرم تصمیم گرفتیم از هوای خاکستری و زمستانی برای یک هفته در دریای کارائیب فرار کنیم، جایی که به طور غیرمنتظره ای تحت تاثیر موجی از غم و اندوه قرار گرفتم که مرا مجبور کرد با یکی از حیاتی ترین سؤالاتی که می توانستم بپرسم روبرو شوم. خودم: چه چیزی برای من مهم است؟
میدانستم که خاله محبوبم بیش از یک سال است که بیمار است، اما آخرین بهروزرسانی که در اواسط نوامبر از پسر عمویم دریافت کردم امیدوارکننده بود. اگرچه ما حدود هزار مایل از هم فاصله داشتیم و سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم، پیامها، عکسها و مکالمات تلفنی ما در مورد سلامت روان، خانواده و ازدواج احساس میکردند که فاصله فیزیکی را جبران میکنند.
در روز دوم تعطیلاتمان، از پسرخاله ام فهمیدم که خاله ام اکنون تحت مراقبت بیمارستان است و اگر بخواهم عشق و حمایتم را از طریق پیام صوتی ارسال کنم، آن را برای او پخش می کنند. در اتاق هتل ایستادم و متن را دوباره خواندم، با مشت از فهمیدن اینکه عمه ام بهتر نمی شود و از ناهماهنگی دریافت چنین اخباری در حین استفاده از کرم ضد آفتاب برای یک روز در ساحل مشت خوردم. من این خبر را با شوهرم در میان گذاشتم در حالی که در تلاش برای جرعه های کوچک هوا بودم. عجله کردم تا خودم را جمع کنم تا پیام صوتی را بفرستم. عمه من دو روز بعد فوت کرد.
تا پایان تعطیلاتمان، یک یا دو بار در روز، شوهرم را به کتاب صوتی او می سپارم و راهی ساحل طولانی می شوم. پیاده روی همیشه بخشی جدایی ناپذیر از هویت من بوده است. وقتی در دانشگاه بودم، دوستانم میدانستند که «کفش خوب بپوشند» زیرا وقت گذرانی با من معمولاً شامل پیادهروی میشود. پیادهروی به من کمک میکند هر آنچه را که احساس و فکر میکنم پردازش کنم و مقداری از انرژی مضطربم را آزاد میکند. حدود یک ساعت بعد از پیاده روی بیشتر احساس آرامش می کنم.
هر پیاده روی در ساحل با تماشای مردم شروع می شد: دونده ای مصمم که با پای برهنه روی شن ها خم می کرد، فروشندگان محلی که کلاه و سایر زیور آلات می فروختند، زوج های مهربونی که در کم عمق در آغوش گرفته بودند، کودکانی که می خندیدند و فریاد می زدند در حالی که امواج قلعه ها و سنگرهایشان را هجوم می آورد.
به زودی افکارم به سمت پسرعموهایم می رفت که غم و اندوهی تسلی ناپذیر را تجربه می کردند. من نگران بودم که به آنها چه بگویم زیرا کلمات پوچ و ناتوان به نظر می رسیدند. از زمانی که مادرم تقریباً ۱۲ سال پیش درگذشت، احساس میکردم که میخواهم از هر کسی که به تازگی مادرش را از دست داده است محافظت کنم – گویی ناخواسته رئیس «باشگاه بدون مادر» شدهام و وظیفه غیرممکنی برای تعیین اعضای جدید به من داده شده است.
جزر و مد گهگاه به ساق پا و زانوهایم سیلی می زد و رشته افکارم را می شکست و به من یادآوری می کرد که چند پله به سمت ساحل حرکت کنم. در طول سالها، عمهام مدام از من دعوت میکرد که به دیدنش بروم، بهویژه میخواست رابطهای را که زمانی با پسرعموهایم در زمانی که بچههای خردسال در بوسنی بودیم، تقویت کنم – قبل از اینکه جنگ ما را در سراسر جهان پراکنده کند. با نگاهی به گذشته، همه دلایل من برای به تاخیر انداختن بازدید از جمله اولویت دادن به سفرهای دیگر با توجه به بودجه محدود و روزهای تعطیل بسیار ناچیز به نظر می رسد. بدتر از همه این تصور من بود زمان زیادی در آینده وجود خواهد داشت.
من خودم را به خاطر ساده لوح بودنم سرزنش کردم که سرعتم را تندتر می کردم: آیا جنگ چیزی به من یاد نداد؟ من از همه مردم باید بدانم که به هیچ یک از ما حتی وعده ی نفس بعدی هم داده نشده است، چه برسد به سال ها بعد. باید بهتر می دانستم.
زمانی که من نوجوان بودم، من و خانواده ام نزدیک به چهار سال محاصره را در سارایوو، بوسنی تحمل کردیم. هر شب سال نو، تنها آرزوی بر لبان همه این بود که در کنار عزیزانمان زنده بمانیم و در آرامش زندگی کنیم. هر شب که میترسیدم چشمانم را ببندم و با صدای انفجار در شهرم بخوابم، همین آرزو را داشتم.
جنگ آرزوهای من را به چیزی که سادهترین و اساسیترین است از بین برد. حالا می فهمم که در بین تمام رویاها و جاه طلبی هایی که برای امسال دارم، چیزی که بیش از همه به آن اهمیت می دهم ارتباط با عزیزانی است که سال هاست ندیده ام و ساختن خاطرات معنادار است.
ناجا در ساحل
منبع: کریس موریسون / با اجازه استفاده شده است
آخرین باری که مادرم را دیدم، او برای ملاقات پرواز کرد و من او را در فرودگاه سوار کردم. او یک گاری بزرگ پر از چمدان را هل می داد و سعی می کرد در میان جمعیت مانور دهد. در آغوشش پریدم و این فکر را که پیرتر به نظر می رسد را کنار زدم و در عوض روی صورت زیبایش و رژ لب قرمز روشنی که حتما دقایقی قبل زده بود تمرکز کردم. در تمام هیاهو، لبهایش برای کسری از ثانیه لبهایم را میچرخاند تا اینکه روی گونهام فرود آمد.
من را متحیر می کند که چگونه یک خاطره کوچک از آغوش فرودگاه می تواند این همه معنا و احساسات شدید را برای بیش از یک دهه در خود داشته باشد. فکر میکنم ما هرگز واقعاً نمیدانیم که ممکن است در آینده هر لحظه از زندگیمان چقدر غیرقابل حذف شود. به همین دلیل است که امسال، من میخواهم تا آنجا که ممکن است، لحظههای ارتباط عمیق برقرار کنم.
در تعطیلات، من و شوهرم بیشتر صبح ها برای دیدن طلوع خورشید از خواب بیدار می شدیم. هنوز کمی تار بودیم، خورشید را تماشا کردیم که زرده کره ای خود را در سراسر افق شکست. دست در دست هم کنار دریا قدم زدیم در حالی که امواج مچ پاهایمان را پاشیدند و رد پای کسانی را که جلوتر از ما در ساحل قدم می زدند لیسیدیم. نمیتوانستم از خود فکر کنم: چند رد پا در این ساحل در طول قرن ها شسته شده است؟ آیا زندگی من لحظه ای کوتاه بین دو موج است؟ و چه تعداد ردپا خواهم ساخت؟
در آخرین طلوع خورشید ما، شوهرم عکسی گرفت که به نوعی تکهای کوچک از زیبایی و بیکران بودن زندگی را به تصویر کشید: در حالی که دریا دور قوزکهایم میچرخد و طلوع خورشید چهرهام را گرم میکند، آسمان پشت سرم هم آرام و هم پیشبینیکننده به نظر میرسد. در دوردست پردههای بارانی آویزان شدهاند – با رنگین کمانی که از آن میگذرد.